آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

اولین مهمونی

عزیزم اولین مهمونی سه نفره ما، تولد امیررضا پسر خالت بود. همه خوشحال بودند و منتظر آریام کوچولو که بیاد و حال و هوای جشن تولد رو با ورودش عوض کنه. اما پسر ناقلای ما به محض ورود خوابید و تا آخر مهمونی حتی برای شیر خوردن هم چشمهاش رو باز نکرد. صدای بلند موسیقی هم اثر نکرد. واسه همین تو همه عکسها خوابی. البته اون روز تو فقط نوزده روزت بود کوچولوی من و حق داشتی که بخوابی.    آقا پسر خوش خواب ...
7 ارديبهشت 1392

تولد عشق زندگی مامان و بابا

روز یکشنبه ٢٨/١/١٣٩٠ ساعت ١١:٤٥ صبح آریام کوچولو، عشق و امید زندگی ما به دنیا اومد. البته چند ساعتی با تاخیر بود چون خانم دکتر دیر اومد. بالاخره انتظارمون به سر رسید و ما روی ماه پسر عزیزمون رو دیدیم. مامان هنوز کامل به هوش نیومده بود که خانم پرستار فندق مامان رو برای شیر خوردن آورد. وقتی اومدی تو بغلم باورم نمیشد که این موجود قشنگ و دوست داشتنی پسر منه که نه ماه با یک دنیا عشق و علاقه تو دلم پرورش دادم و حالا با اون نگاه مظلومش منتظر توجه و مراقبت منه. خدایا به خاطر این هدیه بی همتا ازت ممنونم. چند ساعت اول همه میخواستن بدونن آریام، عسل مامان و بابا به کی شباهت داره؟ ولی پسر کوچولوی شیطون ما دل همه رو بدس...
7 ارديبهشت 1392

لالایی

پسر نازنینم از ماه هفتم که تو دلم بودی, مامان هر روز برات چند تا لالایی میخوند تا بهشون عادت کنی و وقتی به دنیا میای با شنیدن اونها آروم بشی. اما حالا تو فقط یکی از اون لالاییها رو خیلی دوست داری و وقتی شبها این لالایی رو برات زمزمه میکنم، چشمهای خوشگلت بسته میشن تا شیرین ترین خوابها به چشمهای نازت بیاد عزیز دلم... لالایی کن بخواب خوابت قشنگه     گل مهتاب شبها هزار تا رنگه یه وقت بیدار نشی از خواب قصه     یه وقت پا نذاری تو شهر غصه لالایی کن مامان چشمهاش بیدار   مثل هر شب لولو پشت دیوار میگه بادبادک تو نخ نداره    نمیرسه به ابر پاره پاره لالایی کن مامان چشم...
7 ارديبهشت 1392

پایان نه ماه انتظار

آریام کوچولوی مامان و بابا، بالاخره بعد از نه ماه انتظار، روز موعود رسید و فردا یکشنبه ٢٨/١/٩٠ساعت شش و نیم صبح برای به دنیا اومدنت میریم بیمارستان. چند روزی هست که مامان و بابا حس عجیبی دارند. هم هیجان و اشتیاق، هم اضطراب و نگرانی. گاهی این احساسات اونقدر قوت میگیرند که ترجیح میدیم به چیزی فکر نکنیم. تو این چند روز بیشتر از همیشه به حرکاتت تو دل مامان نگاه میکردیم چون وقتی به دنیا بیای دلمون برای سکسکه ها و لگد زدنهات تنگ میشه! البته روز چهارشنبه اونقدر شیطونی کردی که همه فکر کردیم دیگه وقت اومدنت شده و میخوای خودت رو از دل مامان که حالا دیگه برات تنگ و کوچک شده آزاد کنی. اما صبر کردی تا روز تولدت با بابا هم زمان بشه. حس قشنگ مامان و با...
7 ارديبهشت 1392

انتخاب اسم

از روزی که فهمیدیم خدا یک پسر کوچولوی نازنین به ما هدیه کرده، شروع کردیم به انتخاب اسم که واقعا کار سختی بود. دلمون میخواست اسم معنی خوبی داشته باشه، خوش آهنگ باشه و از همه مهمتر ایرانی باشه... هر روز کلی سایت اسم رو بررسی میکردیم و چندتایی که به نظرمون مناسب بود رو یادداشت میکردیم تا یک اسم برازنده و شایسته آقا پسری انتخاب کنیم. پدربزرگ همیشه تو رو امیر عباس میر پنج صدا میکرد و میگفت اسم باید ابهت داشته باشه و همه کلی میخندیدند. گاهی هم تو اسمها موارد خاصی بود که باعث تفریح ما میشد، مثل بامشاد که یک شخصیت کمدی سریالهای تلویزیونی بود و یا کامشاد. خلاصه از بین اسامی  مثل آرمین، آروین، کامراد، آراد، مانیاد، رادین، آریام، فرزام، آرشام...
7 ارديبهشت 1392

تعیین تاریخ تولد قند عسل

روز دوشنبه ١٥/١/٩٠ ساعت پنج رفتیم پیش خانم دکتر که تاریخ دقیق تولدت رو تعیین کنه. البته اسفند ماه گفته بود ٢/٢/٩٠و ما کلی خوشحال بودیم که بالاخره دوم اردیبهشت انتظارهامون به سر میرسه و آریام کوچولو به جمع ما اضافه میشه. ولی اون روز خانم دکتر بعد از معاینه گفت مثل اینکه این آقا پسر شیطون برای بدنیا اومدن خیلی عجله داره و باید بیست و هشتم یا بیست و نهم فروردین متولد بشه. مامان و بابا کلی ذوق کردند که چند روز از انتظارشون کم میشه و بالاخره پسر کوچولوشون رو میبینند و در ضمن از سال دیگه روز ۲۸ فروردین دو تا جشن تولد داریم: تولد آریام بهانه زندگیمون و تولد بابای آریام کوچولو. ای شیطون بلا که تصمیم گرفتی از همون اول جا پای بابایی بذاری. ...
7 ارديبهشت 1392

سونوگرافیهای فسقلی

کلوچه مامان و بابا! وقتی برای اولین سونوگرافی رفتیم تو فقط نه هفته داشتی (١/٧/٨٩). خانم دکتر روی صفحه مانیتور یک جسم خیلی کوچیک سفید نشون داد که وسطش قلب نازنینت مثل گنجشک تند تند میزد. طول بدنت ۲/۲  سانتیمتر بود. مامان و بابا اونقدر خوشحال بودند که تا چند هفته اون تصویراز ذهنشون پاک نمیشد. از همون روز مامان و بابا تو رو وارد جمع دو نفره زندگیشون کردند و هر روز باهات حرف میزدند و از آرزوهاشون برات میگفتند. تو دومین سونوگرافی (٢/٨/٨٩) سیزده هفته داشتی و میشد تقریبا دست و پا و سرت رو تشخیص داد. یادمه کلی تو ترافیک موندیم و همه راه رو با نگرانی طی کردیم که نکنه دیر برسیم و مطب تعطیل بشه. دیدن دستها و پاهای کوچولوت روی...
7 ارديبهشت 1392

بزرگ مرد کوچکم دو ساله شدی

عزیز دلم امروز دوساله شدی و من هر روز و هر وقت که تو آغوشم گرفتمت و بوی خوش و کودکانه ات رو حس کردم، قلبم از عشق پاک و بینهایتت لبریز شد و خودم رو خوشبخت ترین دیدم. ممنون عزیزم که با اومدنت دنیای ما رو زیبا کردی. ممنون که زن بودنم رو کامل کردی و من رو لایق مادر شدن کردی. ممنون که اجازه دادی ثانیه ثانیه عمرم برای بزرگ کردن و بالیدنت باشه. مامان و بابا بیشتر از هر کسی تو دنیا دوستت دارند و همه خوبیهای دنیا رو برات میخوان. تولدت مبارک پسر مهربونم.....     و اما شب تولدت که به همه و از همه بیشتر به خودت خیلی خوش گذشت. وقتی از خواب بعداز ظهر بیدار شدی و دیدی همه جا پر از angry bird شده، با تعجب میگفتی اٍ...تا ازت ...
7 ارديبهشت 1392

نوبهار

چند ساعت بیشتر تا شروع سال جدید نمونده و سال 91 هم داره تموم میشه...با تمام روزهای خوب و بدش، با همه نگرانیها و شادیهاش...با تمام روزهایی که به عشق با تو بودن گذشت، گرچه گاهی خیلی سخت بود. چه روزهایی که برای هر اشکت، تب کردنهات، بیقراریهات و دردی که داشتی، چقدر عذاب کشیدیم و غصه خوردیم.و چه روزهای قشنگ و بی تکراری که کنار تو داشتیم...وقتی از ته دل میخندیدی و خونه پر از صدای شادی تو میشد. وقتی بابا و مامان گفتی...وقتی یاد گرفتی تو هم ما رو تو آغوش خودت جا بدی و ما سرمست از عطر تنت میشدیم...وقتی ما رو میبوسیدی و این بوسه هات، ما رو زنده میکردند، هر روز و هر ساعت. یه سال دیگه هم گذشت و تو بزرگتر شدی، قد کشیدی، راه رفتی و هر روز مستقل تر شد...
4 ارديبهشت 1392